حماسه کاوه (13)
حماسه کاوه (13)
حماسه کاوه (13)
بازنويس : حميدرضا صدوقی
سيدكان
قرار بود اين عمليات را با «تيپ23 نوهد» ارتش به طور مشترك انجام دهيم. آنها هم منطقهاي را تحويل گرفته و مشغول شناسايي بودند. فرماندهان قرارگاه حمزه سيدالشهدا (عليهالسلام) اصرار داشتند كار شناسايي را زودتر تمام كنيم تا بتوانند با فرصت بيشتري به طراحي عمليات بپردازند و قبل از بو بردن دشمن و حساس شدن منطقه، غافلگيرشان كنند.
بالاخره هفده- هجده روز كار شبانه روزي بچهها نتيجه داد و تمام منطقه، بدون هيچ پيشامد ناگواري شناسايي شد.
دو- سه شب بعد، جلسهاي در قرارگاه تاكتيكي تشكيل شد. مسؤولين اطلاعات و تيمهاي گشتي- شناسايي تيپ23 ارتش و تيپ ويژه شهدا، در جلسه شركت كرده بودند. قرارگاه پر بود از بچههاي ارتش و سپاه. فرماندهان رده بالا از جمله كاوه و «آبشناسان» هم حضور داشتند. بعد از خواندن آياتي از قرآن، جلسه شروع شد. هر كدام از مسؤولين تيمها، منطقه را از روي كالك و نقشهاي كه آماده كرده بودند، تشريح كردند تا اين كه نوبت به من رسيد؛ تمام راهكارهايي را كه با بچهها رفته بوديم، با همة جزئيات و معايب و محاسن كار، توضيح دادم.
براي اين كه خاطر كاوه را جمع كنم، گفتم :«در اين شناسايي، اون قدر جلو رفتيم كه صحبتهاي نگهبانهاي دشمن رو هم شنيديم، حتي دستمون رو هم به سيم خاردارهاشون زديم».
اين نوع شناسايي، دقيقاً همان چيزي بود كه كاوه انتظارش را داشت و غير از اين را اصلاً شناسايي نميدانست. صحبتهايم كه تمام شد، گفت :«شما امشب با كاك احمد، دو نفري دوباره برين سيدكان». با تعجب پرسيدم :«براي چي؟»
گفت :«ميخوام از داخل شهر هم برام خبر بيارين».
به بقيه كه نگاه كردم، ديدم آنها هم با تعجب دارند من و محمود را نگاه ميكنند. جاي تعجب هم داشت، چرا كه براي رفتن به داخل شهر، بايد از جلوي چند پايگاه دشمن ميگذشتيم و كمينهاي زيادي را رد ميكرديم. با يك حساب سرانگشتي، كار محالي به نظر ميرسيد، ولي محمود، طبيعي تر از قبل گفت :«ميرين تمام مساجد و حسينيهها رو هم شناسايي ميكنين!»
كنجكاو شده بودم بدانم منظورش چيست؟ پرسيدم :«اين اطلاعات رو براي چي ميخواي آقا محمود؟»
گفت :«ان شاءالله وقتي كه شهر رو گرفتيم، ميخوايم نيروها رو اون جاها مستقر كنيم».
تعجبم بيشتر شد. ما هنوز عمليات نكرده بوديم و از سد دشمن نگذشته بوديم، ولي كاوه در فكرش سيدكان را تصرف كرده بود و حالا داشت دنبال جايي ميگشت كه وقتي وارد شهر شديم، نيروها را براي استراحت آنجا مستقر كند. آن قدر جدي اين مطلب را گفت كه خطراتي را كه سر راهمان بود، فراموش كردم و با وجود آن كه ميدانستم كار بسيار مشكلي است، قبول كردم. يادم هست تنها حرفي كه آنجا زدم اين بود كه :«شما فقط دعا كنين ما سالم وارد شهر بشيم».
بين فرماندهان ارتش، آبشناسان از نخبههاي جنگ چريكي بود كه كاوه را بخوبي ميشناخت و به حرفهايش ايمان داشت، اما افرادي هم بودند كه اين حرفها برايشان تازگي داشت.
از جلسه كه بيرون آمديم، يكراست رفتم سراغ كاك احمد و موضوع را با او در ميان گذاشتم. از پيشمرگهاي كرد مسلمان بود كه در شهر سيدكان عراق چند تا قوم و خويش داشت. با تعجب گفت :«ميدوني به سيدكان رفتن يعني چي؟ بايد از دل دشمن رد بشيم! احتمال موفقيتمون خيلي كمه!» گفتم :«قبول دارم كه كار سختيه، ولي كاوه ميگه برين، حتماً شدنيه كه ميگه برين، ... توكل به خدا ميكنيم، ان شاءالله همه چيز درست ميشه!»
نشستيم و از روي نقشه، مسيرهايي را كه بايد برويم، بررسي كرديم. از داخل ديدگاه هم مسير را بررسي كرديم. دم دماي غروب كه آمادة رفتن شده بوديم، كاوه پيغام فرستاد :«نميخواد برين».
گويا عراق تحركاتي نشان داده بود. منطقه حساس شده بود و رفتن ما ممكن بود باعث لو رفتن عمليات بشود.
راوی : محمود بناء رضوي
اسراي «گردنه قوشچي»
آن روز عصر، گروهي از نيروهاي ضد انقلاب، گردنة «قوشچي» را بسته بودند و چند نفر از مردم غيرنظامي را به اسارت گرفته بودند. آقاي حسني- امام جمعه اروميه- از كاوه درخواست كرد وارد عمل شود. فرصت زيادي نداشتيم. بايد تا قبل از فرار آنها به آن طرف مرز، گيرشان ميانداختيم و گروگانها را آزاد ميكرديم. دو گردان از نيروهاي تيپ آماده شد. فاصلة دويست كيلومتري پادگان تا گردنة قوشچي را سريع طي كرديم. وقتي رسيديم، هوا تاريك شده بود. شبانه و در تاريكي، روي ارتفاعات مسقر شديم. اين جور عملياتها، اضطراب و نگراني خاص خودش را داشت. خصوصاً اگر جاي دقيق و تعداد نفرات دشمن را هم نميدانستي. مدتي طول كشيد تا آنها را پيدا كرديم و موقعيتشان دستمان آمد. آنها چهل- پنجاه نفر بودند و داخل روستا موضع گرفته بودند. كاوه دستور داد قبضههاي خمپاره را بيرون روستا كار بگذاريم تا اگر خواستند به سمت كوهها فرار كنند، حسابشان را برسيم.
خيلي آرام و بي سروصدا، خودمان را تا نزديك روستا رسانديم. ميخواستيم حين خواب دستگيرشان كنيم تا فرصتي براي آسيب رساندن به اسرا نداشته باشند.
با يك گروه رفتيم داخل روستا. بعضي از نيروهاي ضد انقلاب، تازه از خواب بيدار شده بودند. يكيشان در حال خميازه كشيدن بود كه چشمش به ما افتاد. ديدن ماشينهاي ما آن هم با رنگ پلنگي، حسابي دستپاچهشان كرده بود. هركدام با اسلحهاي كه در دست داشتند، شروع كردند به طرف ما تيراندازي كردن و يك خط آتش درست و حسابي تشكيل دادند. فكر كرده بودند همة نيروهاي ما هماني است كه وارد روستا شده.
فاصلة ما با ضد انقلاب، چيزي كمتر از بيست- سي متر بود. از بچههايي كه روي ارتفاعات بودند، كاري ساخته نبود. بايد خودمان چارة كار را ميكرديم. در بد مخمصهاي گير افتاده بوديم. همان اول كار، سه شهيد داديم و يكي- دو مجروح. قبل از اينكه بتوانيم مجروحها را عقب بكشيم و به يك نقطه امن ببريم، دوباره تيراندازي شروع شد. چند قدمي آمديم عقبتر. نيروها زمينگير شده بودند و مجروحها مانده بودند بين ما و ضد انقلاب. دست و پايم را گم كرده بودم. در همين اوضاع و احوال، كاوه خودش را به ما رساند. تا وضع را اين جوري ديد، به يكي از آرپيجي زنهاي گردان گفت :«بلند شو بزن!»
شك داشتيم كه با اين فاصلة كم، آيا آرپيجي عمل ميكند يا نه؟ آرپيجي زن با حالتي نيم خيز، موشك را داخل لولة آرپيجي گذاشت و بدون ذرهاي ترس و دلهره، پا شد و آرپيجي را روي شانهاش گذاشت و آمادة شليك شد. انگشتش روي ماشه بود كه يك تير «قناسه»خورد توي پيشانياش.
خودم را جمع و جور كردم. روحية بچهها ضعيف شده بود. بايد كاري ميكردم. خيز برداشتم تا آرپيجي را بردارم و شليك كنم كه زودتر از من كاوه خودش را رسانده بود. منتظر نمانده بود كه كمك آرپيجي و يا يكي ديگر از بچهها كار را تمام كند. خودش كنار جنازة شهيد ايستاد و آمادة شليك شد. با خودم گفتم :«واي خداي من! تير بعدي، توي پيشوني كاوه است». احساس عجيبي بهم دست داده بود. اگر خداي نكرده كاوه تير ميخورد، هيچ وقت خودم را نميبخشيدم.
ميخواستم آرپيجي را ازش بگيرم، نداد. هر آن احتمال داشت قناسه زن ضد انقلاب ما را هدف بگيرد. بدون اين كه جان پناهي داشته باشيم، ايستاده بوديم. حريفش نشدم، با عصبانيت صدايش را بلند كرد :«بهت ميگم برو كنار».
هيبتش مانع شد كه بيشتر از آن اصرار كنم. كنارش ايستادم. اين طوري خيلي راحتتر بودم. رگبار مسلسلها مانع از آن بود كه صدايم به گوش كاوه برسد. داد زدم :
«پس حداقل جاتو عوض كن ...»
حرفم تمام نشده بود كه صداي شليك آرپيجي پيچيد توي گوشم. همه درازكش چشم به كاوه دوخته بودند.
اين كار محمود، روحية بچهها را از اين رو به آن رو كرد. چنان نيروي زايدالوصفي در بچهها به وجود آمد كه چند نفر با دو- سه خيز، خودشان را به مجروحين رساندند و آنها را كشان كشان آوردند پشت ديوار. آرپيجي دوم و سوم كه شليك شد، همة بچهها بلند شدند و حالت هجومي به خود گرفتند. الله اكبر ميگفتيم و جلو ميرفتيم. كار خدايي بود. در عرض چند دقيقه، وضعيت دگرگون شد و اوضاع به نفع ما تغيير كرد. ضد انقلابي كه تا چند لحظه قبل بر ما مسلط بود و يكييكي بچهها را با قناسه ميزد، پا به فرار گذاشت. حالا نوبت نيروهايي بود كه بيرون از روستا منتظر بودند تا با شليك خمپاره، آنها را شكار كنند. همين كه به روستا رسيديم، گروهي از نيروها پخش شدند و شروع كردند به پاكسازي. تا روستاي بعدي تعقيبشان كرديم. هر لحظه بر تعداد تلفات آنها افزوده ميشد.
آن روز تا قبل از ظهر، هر دو روستا را پاكسازي و اسرا را كه در خانهاي زنداني شده بودند، آزاد كرديم و برگشتيم پادگان.
در شهر اروميه پيچيده بود كه تيپ كاوه، اسراي گردنة «قوشچي» را آزاد كرده. جمعيت زيادي آمده بودند استقبالمان. جشن و سرور بر پا شده بود و همه خوشحالي ميكردند. آقاي حسني- امام جمعه اروميه- تجهيزات بسته بود و با همان اسلحة كلاشينكوفي كه از سران ضد انقلاب غنيمت گرفته بود، اولين كسي بود كه آمد جلو. مثل يك رزمندة آماده به جنگ بود. تيراندازي هوايي ميكرد و چيزهايي به تركي ميگفت- كه من نميفهميدم- يكي از بچهها كه تركي ميفهميد، بلند و از ته دل ميخنديد. ازش پرسيدم :«آقاي حسني چي ميگه؟ همان طور كه ميخنديد، گفت :«ميگه :من فداي كاوه و بچههاي تيپ ويژه شهدا بشم. اينها شاهكار كردهاند، بايد سينهشان را ببوسم».
همه خيابانهاي شهر را يكي- دو ساعت طول كشيد تا دور زديم. با استقبالي كه از بچهها شد و نقل و نباتي كه مردم روي سرمان ريختند، خستگي آن عمليات سخت از تنمان بيرون رفت.
راوی : محمد بهشتي خواه
حتي در منطقه ...
به حاج آقا گفتم :«حالا كه اينها ميخوان برن تيپ، بهتره ما هم همراهشون بريم. دلم براي محمود تنگ شده!»
حاج آقا بدون تأمل گفت :«چي از اين بهتر؟ حتماً ميريم».
سپس گفت :«بد نيست كه با خود محمود هم هماهنگي بكنيم و بهش بگيم كه داريم ميآييم اونجا».
از همان جا بهش تلفن زد. محمود با خوشحالي گفت :«حتماً بياين. هم ما رو خوشحال ميكنين، هم بچههاي ديگه رو».
همان روز با خانواده شهيد قمي و گروهي از مردم پيشوا و ورامين، حركت كرديم.
صبح روز بعد به پادگان شهيد محمد بروجردي كه پادگان تيپ ويژه شهدا و نزديك مهاباد بود، رسيديم.
جلوي پادگان، عدة زيادي از رزمندهها جمع شده بودند براي استقبال از ما. با شور و شوقي وصف ناپذير، بين آنها دنبال محمود ميگشتم. با اين كه رسم بود فرمانده جلوتر از همه باشد، ولي خبري از محمود نبود. با خودم گفتم شايد بين رزمندهها مانده است. اما هرچه گشتم، او را پيدا نكردم. رزمندهها تا جلوي ساختمان فرماندهي، همراهمان آمدند. انتظار داشتم محمود را هرچه زودتر ببينم. وقتي ديدم خبري نيست، سراغش را گرفتم، گفتند :«ديروز رفته عمليات».
اتفاقاً همان روز نزديك غروب آمد. سر تا پايش، غرق خاك و گرد و غبار بود. معلوم بود كه حسابي خسته است.
حدود نيم ساعت كنار ما و مهمانهاي ديگر نشست. بعد بلند شد، عذرخواهي كرد و رفت ساختمان كناري. حدس زدم چون خسته است، رفته داخل آسايشگاه استراحت كند. از يكي از دوستانش پرسيدم :«اون ساختمون مال چيه؟»
لبخندي زد و گفت :«بهش ميگن اتاق نقشه».
پرسيدم :«محمود برای چی رفت اونجا؟»
گفت :«برای طراحی ادامة عمليات».
سه- چهار ساعتی گذشت، نيامد! رفتم بيرون و از پشت شيشه نگاهش ˜كردم. با چند نفر ديگر نشسته بودند دور يك˜ نقشه و سرگرم صحبت بودند. برگشتم داخل اتاق. لحظهشماری میكردم هرچه زودتر كارش تمام شود و پيش ما برگردد. خلاصه آن شب، عقربههای ساعت رسيد به دوازده شب، اما او نيامد.
دو- سه دفعه ديگر هم تا جلوي آن ساختمان رفتم، ولی آنها هنوز سرگرم ˜كارشان بودند. آخر سر، پدر محمود گفت :«برو بگير بخواب، انشاء ا... فردا میبينيش!».
خواستم اعتراض بكنم، كه حاج آقا گفت :«خدا رو شكر میكنم كه همچين پسری نصيبم شده».
چون خيلی خسته بودم، خوابيدم. صبح روز بعد، محمود نيروها را آماده كرد. باز هم آمد پيش ما برای عذرخواهی و بعد هم همراه بقيه، راهی عمليات شد. دو روز بعد، وقتی برگشت، ما سوار اتوبوس شده بوديم و داشتيم برمیگشتيم. محمود برای خداحافظی آمد داخل ماشين. باز از همه، مخصوصاً از من عذرخواهی ˜كرد و حلاليت طلبيد.
اتوبوس كه راه افتاد، در اين فكر بودم كه حتی در منطقه هم نمیشود او را سير ديد.
راوی : ماه نساء شيخي
لحظه نفس گير
محل دقيق ضد انقلاب را نميدانستيم. نرسيده به روستاي «قره قشلاق» ديديم گروهي ميان درختها در حال جنب و جوش و رفت و آمد هستند! خودشان بودند. داشتند آرايش نظامي ميگرفتند. هنوز از ماشينها پياده نشده بوديم كه گرفتندمان زير آتش. چندتايي از بچهها مجروح و شهيد شدند. در گندمزار مخفي شديم و سريع پشت كانالهاي آب- كه حدود نيم متر از سطح زمين بلندتر بود- يك خط تشكيل داديم. بيشترين حجم آتش از سمت درختهاي سپيداري بود كه در دو طرف جاده و بيرون از روستا قرار داشتند. كمي كه به اطراف مسلط شديم، فهميديم بعضيها از روي درختها تيراندازي ميكنند و بعضي هم روي زمين سنگر گرفتهاند. آنهايي كه روي درختها بودند، با سيمينوف ميزدند و خيلي هم به كارشان وارد بودند.
بچهها زمينگير شده بودند و به صورت پراكنده تيراندازي ميكردند. در اين شرايط، فقط فرماندهاي صبور و بي پروا ميتوانست اوضاع را زير و رو كند. علي قمي، اين جسارت و بي پروايي را داشت و بارها با ايمان و توكل به خدا، بچهها را از مخمصههاي بدتر از اين نجات داده بود.
در آن لحظههاي نفس گير، علي قمي ايستاده بود و دستور ميداد. وقتي متوجه سيمينوف زنهاي حرفهاي شد، رو كرد به دوشيكاچي و داد زد :«درختها رو بزن، درختها رو …»
حرفش تمام نشده بود كه گلولهاي در قفسة سينهاش نشست و افتاد روي زمين.
فرياد :«امدادگر امدادگر» از هر طرف بلند شد. بلافاصله چند تا از بچههاي بهداري گردان، خودشان را به او رساندند و به عقب منتقلش كردند. نيروهاي ضد انقلاب كه بو برده بودند فرمانده ما را زدهاند شروع كردند به هلهله و شادي! بعد از آن، لحظه به لحظه بر حجم آتششان افزوده شد و حسابي زدند به سيم آخر.
وقتي كه خبر شهادت قمي بين بچهها پيچيد، به قدري در روحيهشان اثر گذاشت كه زمينگير شدند و كسي نتوانست قدم از قدم بردارد. در آن موقعيت، هيچ كاري نميشد كرد. فرمانده گردان به محمود كه در پادگان بود، بيسيم زد و گفت :«قمي مجروح شد، بردنش عقب».
شهادت علي قمي، در روحيه فرمانده گردان هم اثر گذاشته و عملاً در هدايت نيروها مستأصل شده بود.
دراز كشيده بوديم. به صورت پراكنده تيراندازي ميكرديم و در بلاتكليفي به سر ميبرديم كه ناگهان محمود رسيد. فكر نميكردم كه به اين سرعت خودش را برساند، آن هم با دستي مجروح كه چند روز پيش در عمليات «ليله القدر» گلوله خورده بود. سريع به طرف ما آمد و بدون معطلي داد زد :«چرا نشستين؟ يالله بلندشين» و خودش از همانجا روي جاده شروع كرد به دويدن به سمت ضد انقلاب. من و چند تاي ديگر هم پشت سرش راه افتاديم. نيروها هم بلند شدند. گويي همه جان تازهاي گرفته بوديم. باورم نميشد كسي بتواند نيروهايي را كه آن طور زمينگير شده بودند، نه تنها از زمين بلندشان كند، بلكه به آنها حالت تهاجمي هم بدهد. ضد انقلاب، همان لحظههاي اول غافلگير شد، ولي چون نسبت به ما در موضع بلندتري بود، باز بر اوضاع مسلط شد. دوباره بستندمان به رگبار. محمود در حالي كه خودش ايستاده بود، به بقيه دستور داد :«همه بنشينن!»
همراه «احمد نظامي»- از رزمندگان واحد اطلاعات، عمليات- سينه خيز از لابلاي خوشههاي گندم، خودمان را به محمود رسانديم. ميخواستيم اگر كاري داشت، كنار دستش باشيم. داشت با بيسيم صحبت ميكرد.
در همين اوضاع و احوال و شرايط، ناگهان بازوي محمود تير خورد. صديقي- معاون اطلاعات تيپ- پرسيد :«چي شد؟ تير خوردي؟»
چيزي نگفت، اما خون از دستش زد بيرون و همه آستينش را سرخ كرد. امدادگر را صدا كرديم. آمد و دستش را بست. هنوز از بستن دست محمود فارغ نشده بود كه دو تا تير خورد به شكم بيسيم چي محمود. بلافاصله بيسيم را از پشتش باز كرديم و بستيم پشت كمكش. محمود رو به من كرد و گفت :«فوراً ببرش عقب!»
در آن شرايط، دوست داشتم هر چيزي بشنوم غير از اين جمله. نميخواستم محمود را ترك كنم، خصوصاً كه مجيد ايافت گفته بود هميشه مواظب محمود باشم! دو دل رفتن و نرفتن بودم و اين پا و آن پا ميكردم. دلم ميخواست اين كار را به كس ديگري واگذار كند، اما انگار قرعه به نام من خورده بود. اين بار صدايش را بلند كرد و با ناراحتي گفت :«مگه بهت نميگم اين مجروح رو ببر عقب! چرا وايستادي؟»
ميدانستم كه ديگر جاي چون و چرا نيست، به پشت، روي زمين دراز كشيدم و با كمك احمد نظامي، مجروح را گذاشتم روي شكمم و با همان حالت درازكش خودم و مجروح را كشاندم عقب.
حدود بيست دقيقه طول كشيد تا به آمبولانس رسيدم. با اين كه از فرط خستگي، از پا درآمده بودم، اما به شدت دلواپس محمود بودم. بدون معطلي، با حالت سينهخيز، سعي كردم دوباره خودم را به محمود برسانم.
نيروهاي كمكي رسيده بودند و دوشيكاچيها هم جلو كشيده بودند. از ديدن اين صحنه، غم شهادت قمي، تا حدودي التيام پيدا ميكرد. جنازههاي زيادي از ضد انقلابها، از روي درختها آويزان بود و خيليهاشان هم ريخته بودند روي زمين!
حضور پر صلابت محمود و تدابير ويژه او، كار خودش را كرده بود. آن روز تا قبل از غروب، كار يكسره شد و باقيماندة نيروهاي ضد انقلاب با به جا گذاشتن كلي تلفات، فرار را بر قرار ترجيح دادند.
وارد روستاي قره قشلاق شديم و آنجا را هم پاكسازي كرديم. سپس، محلي را براي استراحت در نظر گرفتيم تا شب را آنجا بمانيم.
موسوي- دكتر بهداري تيپ- هم خودش را رساند و به مداواي محمود مشغول شد. در آن لحظهها، همه خدا را شكر ميكردند كه زخم محمود سطحي است و ميتواند دوام بياورد.
وقتي دكتر پانسمان دستش را عوض ميكرد، چشمهاي محمود روي هم بود و از فرط خستگي، باز نميشد. در عين درد و بي خوابي، حرص و جوش قمي را هم ميزد. كنارش نشسته بودم، بهم گفت :«عماد! قمي چي شده؟»
با آن كه ميدانستم قمي به شهادت رسيده، اما گفتم :«بردنش اروميه، هنوز هم خبري نرسيده!»
ميدانستم كه او و علي قمي، يك روح بودند در دو بدن. اگر ميفهميد علي شهيد شده، قطعاً حالش از اين بدتر ميشد. مجبور شدم بر شهادت او سرپوش بگذارم، در حالي كه خودم دل پرخوني داشتم.
با آمپول مسكني كه دكتر زد، محمود خوابش برد. هنوز ساعتي نگذشته بود كه هراسان از خواب پريد. با تعجب نگاهش كردم. بي توجه به نگاه من، بلند شد و از اتاق زد بيرون. سريع دنبالش رفتم. رفت روي پشت بام. وقتي مرا آنجا ديد، پرسيد :«راستش رو بگو، قمي چي شده؟»
گفتم :«آقا محمود! شما مطمئن باش كه فرستادنش اروميه، هنوز هم خبري نيومده».
گويي خوابي ديده بود و حقيقت مطلب را فهميده بود. به هر حال برگشتيم داخل اتاق و خوابيديم. بعد از اذان صبح، با عجله بيدارم كرد و گفت :«پاشو زود نمازتو بخون و ماشينو آماده كن!»
ماشين استيشن را سريع روشن كردم و آوردم جلوي ساختمان. محمود و دو- سه نفر ديگر نشستند. نميدانستم بايد كجا بروم. با ترس و لرز سؤال كردم :«كجا برم؟» با تحكم گفت :«برو پادگان».
وقتي راه افتاديم، نتوانست خودش را كنترل كند، سرش را گذاشت روي صندلي و صداي هق هق گريهاش بلند شد. شستم خبردار شد كه موضوع را فهميده است. از گرية او، ما هم گريهمان گرفته بود. تا رسيدن به پادگان، همه گريه ميكرديم.
وقتي رسيديم جلوي دفتر فرماندهي، چشمم افتاد به آقاي ايزدي- فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهدا- انگار او هم دلش نيامده بود در اروميه بماند. خودش را رسانده بود تا در آن وضعيت، تسلاي دل محمود و ساير بچهها باشد.
وقتي محمود پياده شد، همديگر را در آغوش گرفتند و شروع كردند به گريه كردن. داخل اتاق فرماندهي هم وضعيت بهتر از اين نبود. همه جاي پادگان در غم از دست دادن علي قمي فرو رفته بود.
مسؤولين، سرگرم تمهيد مقدمات مراسم تشييع جنازه قمي در اروميه بودند كه از طرف بچههاي تيپ كه به تعقيب ضد انقلاب رفته بودند، خبر رسيد نيروهاي ضد انقلاب، از گير آنها فرار كرده و رفتهاند سمت كامياران. گويا قصد زدن ضربه به نيروهاي آنجا را داشتند.
محمود، به آقاي ايزدي گفت :«ما به تشييع جنازه نميرويم، ميريم تعقيب ضد انقلاب، بايد حساب بقيهشون رو هم برسيم».
هنوز لباسهايش از زخم دستش خوني بود و سرخي چشمانش از بين نرفته بود. سريع رفتم يك دست از لباسهاي خودم را آوردم تا پيراهن خونياش را عوض كند. هنوز با آقاي ايزدي راجع به تعقيب ضد انقلاب صحبت ميكرد و سعي داشت او را راضي كند تا با رفتنش به كامياران موافقت كند. ولي تلاش او به نتيجه نرسيد و آقاي ايزدي با رفتن تيپ به اين مأموريت موافقت نكرد. قرار شد يگان ديگري اين كار را انجام دهد.
در اين چند روز عمليات، گرچه قمي را از دست داديم و او به آرزويي كه سالها دنبالش بود رسيد، اما توانستيم «چرچه»- يكي از سران معروف و از فرماندهان كار كشته ضد انقلاب- و جمعي از نيروهايش را به درك واصل و شر آنان را براي هميشه از سر مردم مظلوم كرد كم كنيم.
راوی : حسن عمادالاسلامي
مجروح ويژه
و براي اين كه موضوع مهمي را يادآوري كرده باشم، گفتم :
«شايد از بيت آقا بخوان تماس بگيرن، خط نبايد مشغول بشه».
گفت :«همه اين تلفنها ضروريه و نميشه تعطيلش كرد».
بناچار بردمش به اتاق ديگر و يك تلفن گذاشتم جلوي دستش.
تا سحر، هر وقت از خواب بيدار شدم، هنوز ديدم بيدار است و به جاهاي مختلف زنگ ميزند. آن شب اصلاً نخوابيد.
بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود ميگفتند :«من نسبت به آنهايي كه دستشان مجروح است، حساسيت دارم. ازش پرسيدم :دستت درد ميكنه؟ گفت :نه».
ميگفتند :«اين كه انسان دردش را كتمان كند، مستحب است».
راوی : علي شمقدري
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}